امروز حالم خیلی خوب بود، به شرایط عادی برگشتم، رفتم سراغ فعالیتهام، ناهار هم خورده بودیم و همه چیز خوب و عادی بود
که یهو دلم گرفت.
دم اذان مغرب بود که دلم خیلی گرفت.
البته اینکه ۱۱ محرم بود و غروب جمعه قطعا بیتاثیر نبوده، ولی، من به هر دری زدم که خوب کنم حالم رو
مثل همیشه که گوشی رو برمیدارم و بین مخاطبین سُر میخورم تا ببینم با کی میتونم حرفم رو بگم، مخاطبینم رو بالا پایین میکردم، طبق معمول داشت دلم بیشتر از قبل میگرفت!
چندتا شماره رو گرفتم و باز هم طبق معمول، هیچ کس جواب نداد، کلا این روالیه که همیشه موقع دلگرفتگیم هیچکس جوابمو نمیده، حالم که خوب میشه بعضیاشون زنگ میزنن.
بالا پایین میکردم و بیحالتر میشدم. ته دلم تقلا میکردم که نذارم بیفتم به افسردگی، مثلا میگفتم: تو آدم دور و برت زیاد داری، حالا الان جواب نمیدن.
یا میگفتم: ایناها، اینهمه شماره، در حد یه دلخوشی و احوال پرسی که هستن، بعضیا همینقدر هم ندارن که وقت دلتنگی یه ذره از این و یه ذره از اون بگیرن تا کمکی بشه و کورسوی امیدی، که روشن بشه این دلِ گرفته.
یاد حرف همسر افتادم که اون بار وقت دلتنگیم تو اوج مریضی، گفت یه وقتایی تماس گرفتن با آدم های قدیمی و مرور خاطرات، حال آدم رو خیلی عوض میکنه.
رفتم توی مخاطبین تلگرام
همونها که شمارههاشون از گوشیم پاک شده و فقط همونجا دارمشون.
اصلا خود رد شدن از اسامی اون آدمها، کلی مرور خاطرات بود.
چقدر دور شدیم از اون فضا، چقدر دور شدم.
کو دوران دانشجویی؟
باورم نمیشه من احساس دلتنگی کنم برای اون دوران
کی انقدر گذشت؟!
لعنت به کرونا که همه رفت و آمدهامون تموم شده.
مهدیه رو بگو، بچهاش الان یه ساله شده، من از بعد عروسی ندیدمش!
محدثه الان کجاست؟؟
فاطمه.
طهورا.
راضیه.
هر اسم با کوهی خاطره از جلو چشمم رد میشه
میرسم به قدیمیترین هاشون.
مرضیه و زینب
دو آشنای سال های ۹۴ ، ۹۵
جواب میدن، کلی هم خوشحال میشن
اونها هم مثل من شمارمو از گوشیشون پاک کردن
خبر میگیرم، دلم ازشنیدن صداهاشون شاد میشه، حتی از صدای زینب که اونوقتا خیلی آزارم میداد با بعضی حرفاش،
کی فکرش رو میکرد یه روزی من، محتاج شنیدن صدای زینب باشم برای اینکه دلشاد بشم!
برای اینکه پر وا کنم از خوشحالی وقتی که میفهمم داره مادر میشه. و غصهاش رو بخورم وقتی میفهمم تو این وضع همسرش خونه مادرشوهرش قرنطینه است چون کرونا گرفته و حساسه شرایط زینب.
مرضیه هم که اصلا همون سلامش، موج شادی بود تو گوشم.
تلفنهام تموم شد، رفتم سراغ شام.
ولی هنوز دلم گرفته.
دنیا عجب جای عجیبیه.
عزیزترین داراییهات، یه روز برات بیارزش میشن
و یه روز هم مسخرهترین اتفاقاتی که هر روز رخ میداده، میشن آرزوت!
دنیا چیه واقعا؟!
دنیا چه جور جائیه؟؟!
*
یادگاری متن:
بعضی حرفها، اتفاقها، هیچوقت فراموش نمیشن،
گاه و بیگاه فقط مرور میشن و مرور میشن و مرورشون، مثل یه فیلم تلخ و دردناک، رمق و تاب و توانت رو میگیره.
خیلی از فکرهای باطل، ترسها، دغدغههای بیجا، به همین فیلمهاس دردناک برمیگرده، هیچ ربطی به واقعیت نداره.
کاش میشد از شرشون راحت شد.
#روز_نوزدهم
خیلی مقاومت کردم، تا از حال و هوای این روزها، چیزی ننویسم.
توان و گنجایش بحث رو ندارم دیگه.
از اینهمه نفرت و دعوا، فراریام
از اینکه رابطهام با آدمها خراب میشه
از اینکه خیلی بیشتر از قبل، تو خیابون، یه عدهای من رو ، مسبب هر ناکامی تو زندگیشون بدونن؛ حالم بده.
حتی با اینکه میدونم بعضی از رفیقام که فروش مجازی داشتن توی این روزها چقدر حرص میخورن؛ تو دل خودم خداروشکر میکنم که دیگه مجبور» نیستم تو گروههای مجازی بخونم و بشنوم و بنویسم.
دلم میسوزه.
برای دخترایی که همیشه بازیچهی تن،
برای انقلابی که با اونهمه شور و شعور، با اون آرمانهای قوی، شروع شد و جریان گرفت و هنوز ریشه ندوانده ؛ اکثر متفکرین و باعرضههاش رو کشتن. برای شهید بهشتی عزیز، شهید مطهری، شهدای هفتم تیر.
دلم میسوزه واسه دل غمگین جوونهای هموطن ، که داغ داغ و خشمگین، تا میان حرف بزنن، یه عده لاشخور میریزن وسط برای سواستفاده کردن
دلم میسووزه واسه اونهایی که با همه جون و وجودشون، برای آرمانهاشون جنگیدن، بیشتر از همه فحش خوردن، بیشتر از همه تحقیر و تحریم شدن؛ و یه عده جنگ ندیدهی آقازاده، کاری کردن اینها هم زیر سوال برن.
دلم میسوزه واسه آدم خوبهایی که همیشه توی تیم مردم بودن، هزینه زیاد دادن، ولی بعضی هم کیشهاشون، انقدرررر نامرد بودن و انقدر افراطی و تفریطی، که آبروی کل قشر رو بردن و شدن علت خشم مردمشون.
دلم
داره آتیش میگیره
برای این مردم.
برای همون هایی که حاج قاسم روشون غیرت داشت.
همونهایی که بهترینهامون، فدای آزادی و آرامششون شدن.
همین مردم نجیب و محترم که دونه دونهشون،دهه شصتی و هفتادی و هشتادی و .، دلشون میشکنه وقتی وضعیت رو میبینن؛
اصلا اعتراض یعنی من دلم برای کشورم میسوزه، میخوام بهتر باشه! یعنی امید دارم بهتر بشه، پس اعتراض میکنم.
به خدا که دل من همیشه میتپید برای هموطنهام
من اصلا این مدلی بزرگ شدم.
خیلیها تو این روزها از بچگیهاشون نوشتن؛ من هم میخوام بگم.
پدر من موجی بود، سرفههای شیمیایی، سردردهای مداوم و مکرر، سه چهار بار کمر و گردنش رو عمل کرد، مدتی خونه نشین بود،مدتی هم با ویلچر. ولی هیچوقت نخواست بره سراغ پرونده و حقوق و . ( نه اینکه حقش نبوده، حق مسلمش بوده ولی نخواست) و ما فقط و فقط با همت خودمون به اینجا رسیدیم، بدون هیچ سهمیه و حقوق.
مادرم از اونهایی بود که چادرش براش خیلی مهم بود، نمازهاش اول وقت بود،
ولی هیچوقت، هیچوقت هیچوقت هیچوقت، ندیدم منت سر کسی بذارن یا بگن آی ما خوبیم؛ شما بدین!
مادرم همیشه هر جا که میرفتیم، از کوچکترین چیزها تا مشکلات بزرگ، برای همه دایه بود، بارها و بارها دیده بودم که خودش خم شده بند باز شده کفش یه بچه غریبه تو خیابون رو ببنده، نکنه زمین بخوره. یه دونه مو از روی مانتوی مشکی بغلدستیش توی مترو برداشته که تیپ اون خراب نشه، بدون ساک هیچوقت خرید نمیرفت، نکنه کسی دلش خرید ما رو ببینه و نتونه،
یاد گرفته بودیم جلوی کسی تو خیابون چیزی نخوریم، یا خوراکی بودار نبریم مدرسه.
مادرم یه عالمه رفیق بیحجاب داشت و با جاریهایی که حتی مسخره اش میکردن و میگفتن شما تو ۱۴۰۰ سال پیش موندین؛ انقدر خوش رو و مهربون بود که همشون الان میگن اگه یه مذهبی خوب توی این دنیا باشه، مادر منه.
من این چیزا رو از مامانم یاد گرفتم، از بابام.
یاد گرفتم درد مردم، درد من باشه، مدارا کردن و رعایت کردن احوال دیگران، خط قرمزمه.
و الان دلم برای همین میسوزه
که افتادیم به جون هم
انتقام برج نشین رو از متروسوار میگیریم
انتقام اهالی فتنه و آشوب رو از همسایهی معترض
ما مردمیم!! مردم! هم سطح و هم تبار هم!
به کجا میخوایم بریم؟!
__
دو دل بودم نظرات رو ببندم یا نه.
ولی باز گذاشتم.
درباره این سایت